گمشده
سالهای پیش در میان پیچ و خمهای زندگی احساس کردم یک چیزی گمشده است. چند سالی طول کشید تا بفهمم خودم را گم کرده ام و بعد برای مدت طولانی دنبال خودم گشتم. در میان آدمها، خاطرات، کلمات، عکسها و... اما من دیگر نبودم. حال بعد از مدتها جست و جوی بی فایده تلاش میکنم تا منی دیگر بسازم. این بار قویتر، سالمتر و کارآمدتر. فرایندی طولانی و طاقت فرسا در پیش رو دارم. انتخابهای سخت و دردهای زیادی را باید تحمل کنم تا در پایان باز بتوانم احساس آرامش کنم. در این مسیر نیاز است همراهانی داشته باشم که من را بشناسند، بشنوند، بخوانند و راهنمایی کنند. به این دلیل بود که تصمیم گرفتم بعد از چندین سال باز بنویسم. وقتی افکار پراکنده مثل تودهای از کرم، در مغزم وول میخورند و خودی ندارم تا آنها را شکل دهد و تکمیل کند نیاز دارم بنویسم. نیاز داردم تک به تک، این افکار را یک بار برای همیشه، دانه به دانه بیرون بکشم و شفاف سازی کنم. خوبها را نگه دارم و آشغالها را دور بریزم. امیدوارم در این مسیر همراهانی پیدا کنم و شاید افکار من دردی از کسی دوا کنند یا پاسخ سوال گم گشته ای باشند.