او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

نمی دانم کجا و در کدام لحظه گمش کردم. برایم عزیز بود. اصلا همه چیز من بود و من گمش کردم. حالا ایستاده ام اینجا و دنبالش می گردم. خودم را گم کرده ام و این من قلابی مثل کفشی تنگ و نا مناسب با هر قدم بیشتر زخمی ام می کند.

بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

ازنظر حال و هوا، 96 را سال سردرگمی می‌نامم. سالی که در آن احساس کردم نمی‌دانم دارم چه می‌کنم. نمی‌دانم چه کسی هستم و چه می‌خواهم. سالی که در آن پرده‌ها کنار رفت و حقیقت سیلی محکمی بر گوشم نواخت. هنوز از ضرب سیلی‌اش گیجم.

96 خاکستری بود. حقیقت هرقدر هم که تلخ باشد بهتر از دروغ است. 96 متفاوت هم بود در این 22 سالی که از سر گذرانده‌ام و این 18 سالی که به یاد دارم هرگز حس نکرده بودم که چطور می‌شود زندگی آدم هرلحظه مسیرش عوض شود و چطور می‌شود که می گویند یک سیب هزار چرخ می‌خورد تا پایین بیاید. 96 روزهایی داشت که صبحش من بدبختی از در و پنجره خانه‌ام تو می‌آمد و همان شب خوشبخت‌ترین دختر زمین بودم. 96 مشکلات بزرگی داشت که به‌آسانی حل می‌شدند و چیزهای آسانی که تبدیل به مشکل شدند.

خلاصه که نقطه عطف زندگی من سال 96 بود. سالی که تصمیمات بزرگی گرفتم. تصمیم گرفتم بار مسئولیت آرزوهایم را به دوش بکشم و دست از زندگی کردن به سبک دیگران بردارم.

من همیشه برای خودم آرزو می‌کنم که در روزهای پایانی سال بعد از لحظه‌لحظه سالی که پشت سر گذاشته‌ام راضی باشم و تصمیماتم به‌دور از پشیمانی باشند. امسال این آرزو را به شما تقدیم می‌کنم. باشد که در 27 اسفند 97 از تک‌تک لحظاتتان احساس خوشبختی کرده باشید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۳۷
میم.دال

به خودم که نگاه می‌کنم انقدر پوست انداخته‌ام که دیگر نمی‌دانم در اصل چه رنگی بوده ام. اصلاً مهم هم نیست که در ابتدا چه بودم مهم این است که الان چه هستم. اما دلم می‌خواهد یک نفر نگاهم کند و دروغ‌هایم را بفهمد. یک نفر که بداند وقتی آدم‌ها از مسافرت صحبت می‌کنند من یاد چه چیزی می‌افتم. لذت دارد کسی را داشتن که صدای درونت را بشنود؛ که لازم نباشد بگویی او نگاهت کند و بفهمد. روانشناسان می‌گویند این غلط است که افکار و احساسات دیگران را حدس بزنیم و به‌اصطلاح ذهن‌خوانی کنیم من ولی دلم آدمی را می‌خواهد که بداند من در اصل چه بودم و چقدر پوست انداختم تا این شدم.

دلم می‌خواهد آدمی باشد که برایش حرف بزنم و بشنود و قضاوت نکند و رأی صادر نکند. راهنمایی و راه‌حل هم ارائه ندهد. فقط گوش کند و بداند در مورد من. بعد از آن‌که تمام حرف‌هایم را یک بار زدم، دیگر خودش بداند که مثلاً چرا من هرگز شوخی نمی‌کنم یا چرا من تنهایی را دوست دارم.

آدم‌های اطرافم انگار نمی‌شنوند، انگار نمی‌بینند. آدم‌های اطرافم به خودشان زحمت نمی‌دهند که در مورد احساسات من فکر کنند و حتی اگر خودم هم احساساتم را با کلمات برایشان بیان کنم یا تمسخر می‌کنند یا در بهترین حالت نادیده می‌گیرند. آدم های اطرافم سرشان شلوغ است برای اهمیت دادن به دیگران وقت ندارند. تنها نکته مثبت ماجرا اینجاست که نسبت به همه این‌طور هستند و نه فقط نسبت به من. تلخ‌ترین قسمت داشتان هم آنجاست که من انقدر احمقم که به احساسات و افکار و ... همه‌شان فکر می‌کنم و احترام می‌گذارم و تمام سعی‌ام را می‌کنم که اذیت نشوند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۸
میم.دال

ارزش آدم‌ها به چیست؟ چه چیزی یک آدم را ارزشمند و قابل احترام می­کند و دیگری را بی ارزش؟

برای ارزش‌گذاری آدم‌ها معیارهای متفاوتی وجود دارد برای مثال پول، تحصیلات، انسانیت، صداقت و... .

ممکن است جامعه افراد را بر اساس معیار خاصی ارزش گذاری کند ولی لحظه‌ای با خود فکر کنید چه چیزی یک آدم را برای شما ارزشمند می­کند؟

ارزش آدم‌ها برای من بر اساس از درون و بیرون یکی بودن آن‌ها ست. آدم‌هایی که به هیچ‌چیز تظاهر نمی‌کنند چه بد و چه خوب خودشان هستند. وقتی انسان درونش و بیرونش یکی باشد خودش هم احساس ارزشمند بودن دارد.

آدم‌هایی که از اشتباه کردن می‌ترسند، آدم هایی که قضاوت دیگران برایشان مهم است، آدمهایی که مدام از خودشان تعریف می‌کنند، آدم‌های که موفقیت هاشان را لوح می‌کنند و بر دیوارها می‌کوبند تا دیگران ببینند یا آدم‌هایی که .... این آدم‌ها فقط بازیگری هستند که می‌خواهند نقش انسان کامل و ارزشمند را بازی کنند.

جای سخت ماجرا آنجاست که  جامعه کار ندارد معیار ارزشمندی ما چیست جامعه معیار خودش را دارد. گاهی مجبوری برای رئیست یا استادت که ممکن است اصلاً لایق ارزش‌گذاری نباشد ارزش قائل شوی یا مجبورید با آدم‌هایی که سرشار از احساس بی ارزشی هستند و به‌واسطه همان معیارهای جامعه به مرتبه‌ای رسیده‌اند کار کنید یا حتی زندگی کنید.

اگر در این شرایط قرار دارید برایتان صبر آرزومندم و امیدوارم بتوانید با چرخ روزگار کنار بیایید. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۴۱
میم.دال

این روزها بیشتر از هر روز دیگری احساس رنج می‌کنم. رنجی که هرگز متصورش نشده بودم. می دانید آدم پیوسته با هر درد و مشکل جدید احساس می‌کند این دیگر بدترینش است. من هم دچار همین احساسم در زندگی رنج‌های بزرگتر هم داشته اما این بار به شکل ترسناکی توان کنار آمدن با مشکل را ندارم.

دلم می خواد یک نفر دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید تو هم حق داری کم بیاوری انقدر ادای آدم‌های قوی را در نیاور تو هم انسانی تو هم ضعیفی. متأسفانه اما این روزها هیچ کس به من حق اشتباه کردن نمی‌دهد. هیچ کس از کوچک‌ترین خطایم نمی‌گذرد. همه انگار انتظار کامل بودن از من دارند. منی که هرگز کامل نبوده‌ام. حد من در تمام مسائل متوسط روبه بالا بوده است، ولی نمی‌دانم چرا آدم‌ها این روزها این حق را به من نمی‌دهند.

خلاصه که مثل آدمی شده‌ام که در میدان مین راه می‌رود هر اشتباه برابر با تحقیر است. دلم می‌خواهد به تمام آدم‌ها بگویم «غلط کردم». من از حالا تا ته دنیا برای تمام اشتباهاتم، برای اشتباه‌های کرده و نکرده، برای تهمت‌های شما، برای اشتباهات شما، برای اشتباه تمام بشریت عذر می‌خواهم. من برای لحظه به لحظه زنده بودنم، برای نفس کشیدنم، عذر می‌خواهم. ولی معذرت خواهی من مشکل تورا حل نمی‌کند؛ از حقارت و ضعف تو کم نمی‌کند؛ بیمار بودنت را درمان نمی‌کند.

انسانی که در عین ناقص بودن از بقیه انتظار کمال دارد، انسانی که راحت  اشتباهات خودش را نمی‌بیند و اشتباهات بقیه را بزرگ می‌کند انسانی که می‌ترسد اشتباهاتش را بپذیرد و پیوسته دنبال مقسر می‌گردد ضعیف است و حقیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۶
میم.دال

همیشه و همه جا گفته ام که از نظر من شادی یک مسئله درونی است. بچه، خانواده، عشق، پول، موفقیت، شهرت و... هیچ کدام ضامن شادی یا تولید کننده حتمی شادی نیستند. می ­توان همه این ها را داشت و باز شاد نبود.

اما شادی را این روز ها جای دیگر پیدا کرده ام خارج از تمام چیز هایی که در زندگی ام تلاش کرده بودم تا به دست بیاورم و انتظار داشتم نتیجه آن ها احساس شادی باشد. حال شادی یا خوشبختی یا هرچه که اسمش را بگذاریم. شادی را امروز در شهر دیدم در لابه لای نگاه ها در ذرات هوا و .... . نمی خواهم شاعرانه ­اش کنم زندگی جز در نگاه شاعران اصلا شاعرانه نیست.

داشتم می گفتم شادی را کجا دیدم. امروز صبح گنجشک ها را دیدم روی ریل قطار ورجه ورجه می کردند. وقتی قطار آمد برایشان نگران شدم اما بعد دیدم که خیلی خوب یاد گرفته اند کجا بایستند که له نشوند بعد هم از زیر چرخ های آهنی و زشت قطار چند گنجشک پر زندند. آن جا بود که امروز برای اولین بار شادی را دیدم. بار دوم او را شب دیدم، وقتی از پله های محل کارم پایین می آمدم پدری را دیدم در ماشین نشسته بود نوزاد کوچکی را به شکم روی ساعدش خوابانده بود و تاب می داد، نوازش می کرد، آرام موهایش را بو می کرد. شاید این زیباترین صحنه ای بود که بعد از سال ها دیدم. نوزاد به حتم دختر بود با آن سرهمی صورتی تنش و چقدر آن لحظه زیبا بود. شادی را بار سوم در خیابان های شهر دیدم. لابه لای مردم که راه می رفتم بوی باران پیچید، همه را مست کرد. شادی را در صورت مردمی که هی نگاهشان به آسمان بود دیدم.

حالا در پایان روز به این نتیجه رسیده ام که برای شاد بودن نباید تلاش کرد، نباید دوید و دوید، نباید برنامه ریخت و هدف مشخص کرد فقط باید لحظه ای ایستاد و نگاه کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۸
میم.دال