او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

نمی دانم کجا و در کدام لحظه گمش کردم. برایم عزیز بود. اصلا همه چیز من بود و من گمش کردم. حالا ایستاده ام اینجا و دنبالش می گردم. خودم را گم کرده ام و این من قلابی مثل کفشی تنگ و نا مناسب با هر قدم بیشتر زخمی ام می کند.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

به خودم که نگاه می‌کنم انقدر پوست انداخته‌ام که دیگر نمی‌دانم در اصل چه رنگی بوده ام. اصلاً مهم هم نیست که در ابتدا چه بودم مهم این است که الان چه هستم. اما دلم می‌خواهد یک نفر نگاهم کند و دروغ‌هایم را بفهمد. یک نفر که بداند وقتی آدم‌ها از مسافرت صحبت می‌کنند من یاد چه چیزی می‌افتم. لذت دارد کسی را داشتن که صدای درونت را بشنود؛ که لازم نباشد بگویی او نگاهت کند و بفهمد. روانشناسان می‌گویند این غلط است که افکار و احساسات دیگران را حدس بزنیم و به‌اصطلاح ذهن‌خوانی کنیم من ولی دلم آدمی را می‌خواهد که بداند من در اصل چه بودم و چقدر پوست انداختم تا این شدم.

دلم می‌خواهد آدمی باشد که برایش حرف بزنم و بشنود و قضاوت نکند و رأی صادر نکند. راهنمایی و راه‌حل هم ارائه ندهد. فقط گوش کند و بداند در مورد من. بعد از آن‌که تمام حرف‌هایم را یک بار زدم، دیگر خودش بداند که مثلاً چرا من هرگز شوخی نمی‌کنم یا چرا من تنهایی را دوست دارم.

آدم‌های اطرافم انگار نمی‌شنوند، انگار نمی‌بینند. آدم‌های اطرافم به خودشان زحمت نمی‌دهند که در مورد احساسات من فکر کنند و حتی اگر خودم هم احساساتم را با کلمات برایشان بیان کنم یا تمسخر می‌کنند یا در بهترین حالت نادیده می‌گیرند. آدم های اطرافم سرشان شلوغ است برای اهمیت دادن به دیگران وقت ندارند. تنها نکته مثبت ماجرا اینجاست که نسبت به همه این‌طور هستند و نه فقط نسبت به من. تلخ‌ترین قسمت داشتان هم آنجاست که من انقدر احمقم که به احساسات و افکار و ... همه‌شان فکر می‌کنم و احترام می‌گذارم و تمام سعی‌ام را می‌کنم که اذیت نشوند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۰۸
میم.دال