او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

نمی دانم کجا و در کدام لحظه گمش کردم. برایم عزیز بود. اصلا همه چیز من بود و من گمش کردم. حالا ایستاده ام اینجا و دنبالش می گردم. خودم را گم کرده ام و این من قلابی مثل کفشی تنگ و نا مناسب با هر قدم بیشتر زخمی ام می کند.

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزگار» ثبت شده است

هرگز نمی توانی تصور کنی خط قرمز روزگار کجاست. اصلا می توانی حدس بزنی چه چیزی در انتظارت است؟

 این روزهایی که دارد می گذرد را حتی در کابوس هایم هم نمی دیدم. فکر می کردم بدترین روزهایم را گذرانده ام اما وقتی داشتم این فکر را می کردم پوزخند روزگار را نمی دیدم. این روز ها بهم ثابت شده است که همیشه بدتری وجود دارد. این روزها اتفاق بد که می افتد ناراحت نمی شوم ، ضربه که میخورم اخم نمی کنم فقط سکوت می کنم، خیره می شوم به این بلبشوی زندگی و در اخر لبخند می زنم. بالاخره کرخت شدم، در کتاب ها خوانده بودم که وقتی درد زیاد شود وقتی زیاد ضربه به بدن وارد شود بدن بی حس می شود و فرد از حال می رود و من خوشحالم که بالاخره به ان درجه از زندگی رسیده ام. آهای روزگار هرچقدر میخواهی لگد پرانی کن من دیگر چیزی حس نمی کنم. حالا من پوزخند می زنم.

در بازی این روزگار برگ برنده دست کسی است که سرد و کرخت و بی حس باشد. کسی که مثل پدرخوانده در سکوت زل بزند به کار های آدم ها به بازی های این شهر و در پس ذهنش نقشه های خودش را بچیند و منتظر فرصت باشد. تا می توانی بتازون روزگار من دیگر نقطه ضعف تو را فهمیده ام تو هرچقدر هم که تلخ باشی می گذری.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۳۱
میم.دال