او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

او رفته است

روز نوشت های یک نسل در حال سوختن

نمی دانم کجا و در کدام لحظه گمش کردم. برایم عزیز بود. اصلا همه چیز من بود و من گمش کردم. حالا ایستاده ام اینجا و دنبالش می گردم. خودم را گم کرده ام و این من قلابی مثل کفشی تنگ و نا مناسب با هر قدم بیشتر زخمی ام می کند.

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

این روزها بیشتر از هر روز دیگری احساس رنج می‌کنم. رنجی که هرگز متصورش نشده بودم. می دانید آدم پیوسته با هر درد و مشکل جدید احساس می‌کند این دیگر بدترینش است. من هم دچار همین احساسم در زندگی رنج‌های بزرگتر هم داشته اما این بار به شکل ترسناکی توان کنار آمدن با مشکل را ندارم.

دلم می خواد یک نفر دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید تو هم حق داری کم بیاوری انقدر ادای آدم‌های قوی را در نیاور تو هم انسانی تو هم ضعیفی. متأسفانه اما این روزها هیچ کس به من حق اشتباه کردن نمی‌دهد. هیچ کس از کوچک‌ترین خطایم نمی‌گذرد. همه انگار انتظار کامل بودن از من دارند. منی که هرگز کامل نبوده‌ام. حد من در تمام مسائل متوسط روبه بالا بوده است، ولی نمی‌دانم چرا آدم‌ها این روزها این حق را به من نمی‌دهند.

خلاصه که مثل آدمی شده‌ام که در میدان مین راه می‌رود هر اشتباه برابر با تحقیر است. دلم می‌خواهد به تمام آدم‌ها بگویم «غلط کردم». من از حالا تا ته دنیا برای تمام اشتباهاتم، برای اشتباه‌های کرده و نکرده، برای تهمت‌های شما، برای اشتباهات شما، برای اشتباه تمام بشریت عذر می‌خواهم. من برای لحظه به لحظه زنده بودنم، برای نفس کشیدنم، عذر می‌خواهم. ولی معذرت خواهی من مشکل تورا حل نمی‌کند؛ از حقارت و ضعف تو کم نمی‌کند؛ بیمار بودنت را درمان نمی‌کند.

انسانی که در عین ناقص بودن از بقیه انتظار کمال دارد، انسانی که راحت  اشتباهات خودش را نمی‌بیند و اشتباهات بقیه را بزرگ می‌کند انسانی که می‌ترسد اشتباهاتش را بپذیرد و پیوسته دنبال مقسر می‌گردد ضعیف است و حقیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۶
میم.دال

همیشه و همه جا گفته ام که از نظر من شادی یک مسئله درونی است. بچه، خانواده، عشق، پول، موفقیت، شهرت و... هیچ کدام ضامن شادی یا تولید کننده حتمی شادی نیستند. می ­توان همه این ها را داشت و باز شاد نبود.

اما شادی را این روز ها جای دیگر پیدا کرده ام خارج از تمام چیز هایی که در زندگی ام تلاش کرده بودم تا به دست بیاورم و انتظار داشتم نتیجه آن ها احساس شادی باشد. حال شادی یا خوشبختی یا هرچه که اسمش را بگذاریم. شادی را امروز در شهر دیدم در لابه لای نگاه ها در ذرات هوا و .... . نمی خواهم شاعرانه ­اش کنم زندگی جز در نگاه شاعران اصلا شاعرانه نیست.

داشتم می گفتم شادی را کجا دیدم. امروز صبح گنجشک ها را دیدم روی ریل قطار ورجه ورجه می کردند. وقتی قطار آمد برایشان نگران شدم اما بعد دیدم که خیلی خوب یاد گرفته اند کجا بایستند که له نشوند بعد هم از زیر چرخ های آهنی و زشت قطار چند گنجشک پر زندند. آن جا بود که امروز برای اولین بار شادی را دیدم. بار دوم او را شب دیدم، وقتی از پله های محل کارم پایین می آمدم پدری را دیدم در ماشین نشسته بود نوزاد کوچکی را به شکم روی ساعدش خوابانده بود و تاب می داد، نوازش می کرد، آرام موهایش را بو می کرد. شاید این زیباترین صحنه ای بود که بعد از سال ها دیدم. نوزاد به حتم دختر بود با آن سرهمی صورتی تنش و چقدر آن لحظه زیبا بود. شادی را بار سوم در خیابان های شهر دیدم. لابه لای مردم که راه می رفتم بوی باران پیچید، همه را مست کرد. شادی را در صورت مردمی که هی نگاهشان به آسمان بود دیدم.

حالا در پایان روز به این نتیجه رسیده ام که برای شاد بودن نباید تلاش کرد، نباید دوید و دوید، نباید برنامه ریخت و هدف مشخص کرد فقط باید لحظه ای ایستاد و نگاه کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۸
میم.دال